دِل نِگاری



شاید حتی یک روز هم از وقتی که اسم دل نگاری را بالای آن دفترچه نوشتم فکرش را نمیکردم همچین اتفاقی بیفتد.

شاید هنوز نیفتاده.

و شاید انقدر کوتاه هست که ارزش نوشتن را نداشته باشد.

اما وقتی پایم به اینجا بکشد قول داده ام که بنویسم.



من دلم برایت تنگ شده!!


کم و زیاد هم ندارد این جمله.


شاید حتی یک روز هم از وقتی که اسم دل نگاری را بالای آن دفترچه نوشتم فکرش را نمیکردم همچین اتفاقی بیفتد.

شاید هنوز نیفتاده.

و شاید انقدر کوتاه هست که ارزش نوشتن را نداشته باشد.

اما وقتی پایم به اینجا بکشد قول داده ام که بنویسم.



من دلم برایت تنگ شده!!


کم و زیاد هم ندارد این جمله.


آدمها هر کدوم قانون های مخصوص به خودشون رو دارن.


منظورم از قانون چیزایی که خود آدما برای بقیه تعیین میکنن نیست. اتفاقا چیزهایی وجود دارن که شاید خودمون خیلی ازشون باخبر نباشیم.


مثلا بعضیا وقتی آخر همه ی پیاماشون نقطه بذارن باید نگرانشون شد.


بعضیای دیگه وقتی با لبای بسته لبخند میزنن احتیاج دارن که حرف بزنن.


بعضیای دیگه مثل من بعد از سه بار جواب منفی متوالی در پاسخ به خوردن خوراکی باید برده بشن پیش روانشناس.


شاید یکی از مهم ترین چیزایی که تو ارتباط هامون باید پیداشون کنیم، مهم تر از رنگ یا غذای مورد علاقه ، اون قانون خطرناک آدمِ رو به رومون باشه.


کارای کوچیک ، جزئی و مهمی که انجام ندادن یا انجام دادنشون ممکنه ما رو از آدمی که حواسش به هیچی نیست تبدیل کنه به کسی که صرف بودنش حل کننده ی خیلی چیزاست.


میدونم چیزی که میگم مثل اینه که از یه نفر بخواید بعد از این که یه مسیر طولانی رو توی یه جاده طی کرد بهتون بگه فلان آدم جلوی فلان مغازه چی پوشیده بود.


لااقل برای خودم ، وقتی که این نقطه های کوچیکِ پراهمیت رو پیدا کردم ، همین قدر سخت بود. هنوزم هست؛ اما انقدر هیجان زده شده م از امتحان کردنشون و نتیجه های واقعی و باحالی که میدن که این روزا دائم با خودم مرورشون میکنم.


اسمش رو بذارم دلتنگی یا شوق؟

اسمش رو بذارم اشکِ تنهایی یا دلخوری؟

اسمش رو بذارم اطمینان یا ناامیدی؟

همه این سوالا جاشون توی قطار صادقیه ست که چند دقیقه ی دیگه توی ایستگاه بعد وایمیسته و تو از من پرسیدی کجایی و من هنوز یه گوشه ی امید تو دلم هست و ایستگاه بعد پیاده میشم که اگر گفتی نرو برگردم.

و تو فقط میگی ببخشید.

آوار میشم رو زمین.

حالا جای سوال بعدیه.

چرا من نمیتونم داشته باشمش؟

یه نقطه از اون دریایی که یه روزی چشیدمش.

چرا نمیشه داشتش؟

مگه دنیا چقدر بزرگه؟

مگه آدم چقدر عمر میکنه؟

راضیم. شکر. خودم سپردم بهشون.

اما هر بار از اون چیزی که فکر میکنم دردناک تره.

کاش خدا یه بارم که شده میومد پایین و کنار هم قدم می‌زدیم.

وقتی نگاهش انقدر آرامش میده، چرا قدم زدن کنار خودشو دریغ میکنه.

چرا آغوششو دریغ میکنه.

کاش قدمی با من راه می رفتی. کاش.


نمیدونم تا حالا برات پیش اومده شب از خواب بپری یا نه.

این جور شبا فرقشون با بقیه ی شبا اینه که صبح نمیشن!

یعنی باید دست بندازی آسمونو بیاری پایین و دونه دونه به زمین کوک بزنیش تا یه روزی خورشید از لای درزش طلوع کنه.


یه روزایی میان که به دوخته و بافته های ناشیانه ت نگاه میکنی و با خودت میگی واقعا اون شب صبح شده یا من هنوز خوابم؟.


شاید هر کس دیگری جای من بود یک لحظه هم تاب نمی آورد این وضع را.

نمیدانم از آزار دیدن لذت میبرم یا ناتوانی عجیب و غریب در برابر بعضی آدم ها را باید قبول کنم.

به هر حال سخت است چیزی که موهایت را سفید کرده و قدم برداشتنت را سنگین، برایش به اندازه ی یک فیلم سینمایی نه چندان جذاب هم در ذهن ماندنی نباشد.

شاید تحمل میکنم که در دوری فراموشم نشود.

شاید تحمل میکنم که دور نشوی.

شاید تحمل نمیکنم و له میشوم.

نمیدانم.

درد و دل کردن فقط آدم را کوچک تر میکند.

به قصد درد و دل نمی نویسم. می نویسم که بماند.

آزار دوستیِ انکار ناپذیرم ایجاب میکند این حس ها را نگه دارم.



پ.ن: کاری رو قبول کردم برای اولین بار در زندگیم. اگر کسی هست که میخونه دعا کنید لطفا که بتونم از پسش بر بیام. شما در عین ناشناس بودن، محرمِ نزدیک ترین حس های من هستید. دریغ نکنید.


شاید غم انگیز ترین جای غمگین بودن اینه که نمیشه غم رو کشت.

راهی جز ابرازش نیست.

حتی اگر پنهانش کنی

با لبخند

با رنگ

با شعر

باز هم یه روزی که رنگ ها از صورتت پاک شد و شعر ها از یادت رفت غم از توی چشمات بیرون میریزه.

بهش میگن روز تسلیم!


بعد از یه هفته بی خبری خبر رفتنت اومد.

نه که اومده باشی که بخوای بری.

ولی خیلی بد میری!! همیشه!

از وسط گیجی و بی خبری و انتظار میری.

عادت کردم دیگه.

سلامت باشی.



گرگ و میشِ ساعت پنج و نیمِ عصر سرد پاییزی
وقتی که آسمون خاکستری شده و درختا سیاه.
هلال ماه از لای شاخه ها لب خند میزنه
چراغ ماشینا قرمزتر از بقیه ی وقتان و شیشه ها بخار نکرده
ضبط میخونه:
از اینجا میروم روزی.
دستمو بردم توی جیبم و دکمه ی ساعت برنارد رو فشار دادم.
نمیدونم چند سال شد یا چند قرن.
ولی همونجا موندم.
بعد از چند قرن که برگشتم به جریانِ زمان، تو هنوز جمله ت تموم نشده بود.
من ولی آروم شده بودم. آروم آروم.
آروم گفتم بریم کم کم.
آره خب. بعد چند قرن میشد رفت.


بی تفاوت یعنی خبر مرگ و زندگی اش فرقی نداشته باشد برایت.

بی تفاوت یعنی بودش با نبودش یکی باشد.

یعنی بدون فرق.

یعنی فراق بی معنی باشد!

یعنی دور نمانده باشی از یک چیزی که نباشد.

یعنی نبودن نداریم.

پس دلت که آشوب شده و ذهنت که پریشان تر از همیشه دور خودش می چرخد و دستهایت که پر درد و بی رمق کنار بدنت افتاده اند همه و همه دارند داد میزنند که فرق دارد. که فراق است. که هر چقدر هم چشمهایت را ببندی و رویت را بچرخانی دلت تمام قد به سمت او برگشته و تا آخرِ راه نگاهش میکند.



چشم خود بستم که دیگر روی مستش ننگرم

ناگهان دل داد زد دیوانه من می بینمش.


خندم میگیره از این همه اتفاقات یهویی :))

قشنگ معلومه یکی قصد کشتن منو کرده!!

البته که کور خونده.

میدونی هی یادم میره این اطمینان و نفرتو.

و هی احساس ضعف میکنم.

و این بده.

آسیب زننده ست.

سخته کنترلش. نمیدونم چه میشه کرد.

دورم از همه و نیازم به یه کسی که همیشه باشه بیشتر از هر وقتی حس میشه.

خدا.

خدا کجاست؟

مگه خدا همدم تنها ها نیست؟

مگه نباید پیدا شه این جور وقتا که هیچ کس نیست؟

مگه نباید؟.

اگر میخونید دعا کردن رو دریغ نکنید.:)


لذت بخش تر از آن مکالمه در زندگی ام نداشته ام.

همه اش گلایه بودو بغض اما شیرین ترین بود.

میفهمی وقتی میگویم شیرین یعنی چه؟

یعنی همان جایی که گفتی "همرو چپکی فهمیدی!"

هیچ چیزی نمانده که بعد از گفتن این جمله ات خوشحال شوم که خب بالاخره همه چیز درست خواهد شد.

همه چیز آوار شده روی زندگیمان.

زندگی هایمان!

: )

اما راحت شدم.

بند غم را از دلم باز کردی.

می شود رفت؟.

نقطه ی بعد از علامت سوال را فقط تو میفهمی.

مثل این که فرزند کوچکت را از خودت دور کنی که بیماری واگیر دار کشنده ی تو را نگیرد و او باز اصرار داشته باشد به در آغوش گرفتنت.

مثل همان فرزند لجوج تا به تو نرسم عطشم نمیخوابد.

عطسه و سرفه هایم هم شروع شده!!








به نظرت من می تونم از تو بگذرم؟.


گوشه ترین گوشه ی تنهای زندگی میشینم و خیره میشم به یه گوشه.

آهنگ داره پخش میشه.

و دارم تموم میشم.
کاش دوباره ای باشه.
کاش دوباره ای باشه.
کاش دوباره ای باشه.
کاش.
کاش.
کاش.


دعا کنید پام کمتر بلغزه.
دعا کنید رفیق از دست دادنو تاب بیارم.
دعا کنید عشق از دست دادنو تاب بیارم.
دعا کنید رفیق تر پیدا کنم.
دعا کنید زنده بمونم.

این من بمیرم از اون من بمیرم ها نیست.
از اون ما بمیریم برای هم هاست.
باید بمیرم برات!
: )
دیدی نمیشه من یه چیزو بخوام و تو نخوای؟
دیدی نشد؟
کاش.
کاش.
کاش.









بیستم.
روز رفتن.


این لحظاتِ به ظاهر خاص رو در تنهاییِ خوبی سپری میکنم.

برعکس هر سال که دم دمای عید خبر از یه آدمی میرسید امسال عید جدایی بود.

برعکس همیشه ی عمرم آخرای امسال نگاه ها رو روی خودم حس کردم.

نگاهای شیرینی که بوی نجات میدن.

یک بار میگم سال بدی بود یک بار میگم خیلی خوب بود!! دروغ هم نمیگم.

من بدترینِ خودم بودم امسال ولی بقیه باهام بهترین ها بودن.

شکر.

امیدوارم توی سال جدید حال امام زمانمون رو نگیریم.

امیدوارم حال به شیطون ندیم.

امیدوارم راه سوم رو که پیدا کردم برم جلو.

راهِ صبر و ترس و رنج.

کاش قدم هام محکم باشه.

اگر میخونید همین یه دعا رو از من دریغ نکنید.

قدمِ محکم.

به حق امیر المؤمنین.

ان شاء الله.


هیچی نمیدونم.

توی یه قطارم

از پنجره بیرونو نگاه میکنم

هوا تاریکه

همه چیز مدام عوض میشه

نمیدونم چیکار باید کرد.

هر از چند گاهی یه حرفی ، یه نوشته ای یه جایی میبینم، یادم میفته که سوار قطارم اصلا.

کس دیگه ای راه میبرتش.

ریل یه ور دیگه میره.

کاش میفهمیدیم خدا چقدر دوسمون داره :)


یه روز یکی میگف ساعت و دقیقه که یکی میشه یعنی یکی به یادته.

مسخره ترین حرف عالم بود حرفش میدونم.

ولی ما باورمون شد همین جوری الکی.

میدونی که دنیا همونیه که باور داشته باشی نه؟

میخوام بگم حالا که ساعت گوشیم خود به خود رفته رو طاعت دمشق و هر بار که نگاهش میکنم ساعت و دقیقه ش یکیه ته دلم قرص میشه واقعنی.

میدونی که دنیا همونیه که ته دلت بگه مگه نه؟

ته دل من این روزا آشوبه که تو کی هستی که از دمشق به یاد منی.

میدونی حاجتم چیه.

میدونی خدا گفته بخوانید تا استجابت کنم دیگه مگه نه؟.

منم خوندم. با ته دلم خواستم. باور کردم که میدن.

چیزی نمیگم.

فقط اینکه راست میگم مگه نه؟


هیچی نمیدونم.

توی یه قطارم

از پنجره بیرونو نگاه میکنم

هوا تاریکه

همه چیز مدام عوض میشه

نمیدونم چیکار باید کرد.

هر از چند گاهی یه حرفی ، یه نوشته ای یه جایی میبینم، یادم میفته که سوار قطارم اصلا.

کس دیگه ای راه میبرتش.

ریل یه ور دیگه میره.

کاش میفهمیدیم خدا چقدر دوسمون داره :)


دراز کشیدی رو به آسمونِ بدون ماه.
رادیو چهرازی میگه هومیوپاتی میدونی چیه؟
اخم میکنی
-در تعریفی دیگر هر دارویی بتواند در انسان سالم ایجاد علامت کند، می‌تواند همان علامت را در فرد بیمار درمان کند.-
سرتو کج میکنی که یعنی چی؟
بیشتر میخونی.
یعنی اگر دردو رقیق کنی توی آب و بخوریش میشه درمون.
-جمشید میگه خوردمش.-
فکر میکنی که آخ یادش رفت دلبرو رقیق کنه.
بعد فکر میکنی که دلبرو میشه رقیق کرد؟
توی کدوم دریا؟.
انگاری دلبرها هر جا که برن، ردّشون روی هر چی که بمونه، دل بُردنشون نشت میکنه به تک تک مولکولای اون چیز.
برای همین غلیظ میمونن.
برای همین درد میمونن.
.
.
.
.
پ.ن: نمیدونم چی توی آدم سالم آشفتگی به وجود میاره.
ولی اگر میدونستم رقیقش میکردم و میخوردمش.


یک روزی هم رسید و یک نفر آمد و دو زانو کنارمان نشست، بعد سرش را کج کرد و توی چشمهایمان زل زد، نم اشک را که دید چشمهایش لرزید و بعد گفت که او هم مثل دل ما دلش تنگ است، گرفته است، غصه دارد.

بهمان گفت صبر کنیم.

از شما چه پنهان این روز ها همه بهمان میگفتند صبر کنیم.

اما هیچ کس قبل از گفتن چشمهایش نلرزیده بود.

اما قبل از گفتن هیچ کس دل ما نلرزیده بود.

از آرامشی که گرفته ایم ترس برمان داشته که این بار نکند پیرتر شویم.

فرار کردیم.

انتظار را به ترسِ نشدنش ترجیح دادیم.

حس میکنیم خدا نگاهمان کرده.

الحمد لله :)


دیروز که دیدمت داشتم فکر میکردم تو هم اگر مرا میدیدی قلبت مثل من شروع به تپیدن میکرد؟

 

(بله میگویم شروع به تپیدن. تند تر زدن مال کسیست که قلبش خود به خود بتواند کار کند. نه من.)

 

یا تو هم بغض گلویت را میگرفت؟

 

یا تو هم پاهایت را به زور نگه میداشتی که سمت من مسیرشان را کج نکنند؟.

 

دلم را خواستم به این ها خوش کنم اما یادم آمد تو حتی من را ندیده باشی هم من میتوانم دو ساعت تمام به تصویر کارتونی ات خیره شوم و هی طراحش را فحش بدهم که چرا چشمانت را خوب نکشیده و بعد هی لبخند بزنم که اگر میخواست هم نمی توانست.:)


میخواستم امروز از دستهایت بنویسم.

 

پنجره باز بود و یکهو سردم شد.

 

فکرم رفت سمت نفس های گرمت.

 

تصمیمم عوض شد!

 

داشتم فکر میکردم چرا بعد از آن شبی که با هم گذراندیم هنوز قبل از خواب به آن شب فکر میکنم.

 

یاد حرف خودت افتادم که گفتی کسی که سوار ماشین مدل بالا بشود دیگر در پراید لذت نخواهد برد.

 

خب معلوم است اگر یک شب را تا صبح در آغوش تو و کنار دم و بازدمِ امیدبخشت سپری کرده باشم دیگر این خوابها مزه نخواهند داشت.!

 

معلوم است که گوشم تا زمزمه ی عشق تو را به قلبم مخابره نکند هرروز یک جور برایم ادا در می آورد.

 

معلوم است که دستهایم بی رمق کنار بدنم آویزان می شوند.

 

معلوم است که لبهایم نمی خندند.

 

حس میکنم از یک خواب خیلی شیرین بیدار شده ام :)

 

حس وحشتناکیست.

 

اما نمیگذارم قلبم بترسد. هیچ وقت. چون تو هستی.


چشمهای تو دوتا کوره ی مذاب اند

 

و من ، هربار، تویشان گیر می افتم

 

و غرق میشوم.

 

مثل وقتی که

 

وسط یک شیطنت کودکانه

 

ناگهان مادرم مچم را گرفته باشد،

 

روبروی چشمان تو هم زبانم قفل میشود.

 

بعد یکهو زمان می ایستد

 

مثل این که دکمه ی ساعت برنارد را فشار داده باشم.

 

و من سالها و قرن ها به تو خیره میمانم

 

بدون این که تو زمان را حس کنی و چشمهایت خسته شوند.

 

بعد از چند قرنی که به چشمهایت خیره ماندم دوباره برمیگردم به این دنیا و این بار

 

نه میدانم آن روز چند شنبه است

 

و نه یادم مانده ساعت چند بود.

 

بعد تو نگاه شرم زده ات را از من میگیری و به چیزی خیره می شوی.

 

یک بار به ساعت

 

یکبار به مترو

 

یکبار به کفشهایت

 

یک بار به لبهای من.

 

و من کودکانه هر بار یکی از سه تا آرزوی چراغ جادویم را عوض میکنم که کاش ساعت بودم و زمان را جوری که تو میخواستی نشان میدادم

 

یا مترو بودم و تو را جایی که دوست داشتی می برد

 

یا کفش بودم و خودم بندهای خودم را میبستم که تو خم نشوی

 

یا لبهای خودم بودم و میبوسیدمت.

 

بله. از لبهای من جز بوسیدن تو کار دیگری برنمی آید.

 

نگاهت را میگیری و فکر من که قرنهاست روی آن دوتا خورشید زندگی کرده ام را هم نمی کنی. :)


معمولا وقتهایی که بزرگتر میشوم، می نویسم.

 

یعنی وقتی دردی به جانم بنشیند یا سردرگم و بلاتکلیف بمانم یا حس کنم بیشتر از ظرفیتم با چیزی مواجه شده ام، اضافیِ آن اتفاق را که در دلم جا نمی شود روی کاغذ میریزم.

 

در این مدت که کنارت بودم حس عجیب و تازه ای را تجربه کرده ام که هنوزم هم برایم مثل یک خوابِ باورنکردنی باقی مانده.

 

غرق شدن.

 

بله. من بارها غرق شدن را با تو تجربه کرده ام.

 

آنهم بدون اینکه در عمرم استخر یا دریا یا حتی وان حمام را از نزدیک دیده باشم.

 

امروز دومین روزیست که با تو حرفی نزده ام.

 

اما خب :) قلبم تحمل اینکه حرفی از تو نشنود یا نخواند را ندارد. پس همه ی حرفهایمان را دوباره از اول خواندم. بارها!. سکوتت انگار به قلبم فرصت مزه مزه کردن عشقت را داده.

من کل امروز را به لبخندت موقع خداحافظی جلوی مسجد روبروی خوابگاه فکر کردم.

 

فردا هم شاید به پلک زدنت فکر کنم. که سرعت ضربان قلبم را با آن تنظیم میکنی.

 


مثل یک شیشه ی عطر که کسی نباید بویش کند تا ذره ای از آن کم نشود، وقتی نیستی خودم را محکم پتو پیج میکنم و حرفی نمی زنم.

انگار که همه چیز را ذخیره کنم برای روز برگشتنِ تو.

البته نمیدانستم چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر باید توی این پتو بمانم.

به تو که فکر میکنم، به چشمهای تو. دیگر جایی برای شک نمی ماند.

چشمهای تو تا انتهای روح من را رفته و بازگشته است.

یک رنگِ طلایی از دوتا خورشیدِ روی صورتت ، روی تمام دیوار های اتاق های روحم پاشیده شده.

دخترک آبی. با گردِ طلاییِ چشمهای تو.

از تو چه پنهان شبها که صدایت را توی گوشم میگذاشتم تا آغوشت را شبیه سازی کرده باشم کمی میترسیدم. از این که حواسم نباشد و بوی عطرت فرار کند از دستم.

حواسم نباشد و دلم به کم کم بوییدن عطرت عادت کند.

حواسم نباشد و مست شدنِ از تو را یادم برود.

حواسم پرت شود و دلم به مزه مزه کردنت عادت کند.

می ترسیدم که دیگر درد نکشم.

میترسیدم که پر پر زدنم برای دوباره دیدنت را یادم برود

پتویم را اینبار محکم تر دور خودم پیچیدم. از سرمای نبودنِ تو.

یادم افتاد که میگفتی در عاشقی هر چقدر هم لباس گرم بپوشی گرمت نمیشود. چون آنی که باید باشد، نیست. راست میگفتی.

بعد دلم برای دستهایت لک زد که گرم شدنشان مرا به زنده ماندن امیدوار میکنند.

دلم میخواهد برای همیشه توی دایره ی تو بمانم. خودم و تو. تنها. تن ها.


تا حالا دقت کرده بودی یک ثانیه چقدر طولانیست؟

مثل یک ثانیه ندیدنت.

مثل یک ثانیه که ندانم کجای این شهری و چقدر دور یا نزدیکی.

مثل یک ثانیه دلتنگ خنده ات شدن.

آه عزیزترینم.

چقدر دنیا بدون تو تغییر میکند.

وقتی از همکلاسی ها جدا شدم و ناخوداگاه دستم رفت روی دکمه ای به تو زنگ بزنم تازه فهمیدم تمام ذهنم پر از تو شده.

مردی که حالا بخشی از وجود من است.

شیرینی خاطراتم. و امیدِ زندگی کردنم.

دلم را خوش کرده بودم این بار بیشتر طاقت میاورم.

اما عزیزکم، خیالت تخت. چند ساعت دوری از تو برای زمین خوردن این دختر نازک نارنجی کافیست.

کافیست تا پاهایش دوباره دنیا را متر کنند به امید نزدیک شدن به تو.

اما اینبار این دلتنگی بدجور با اشتیاق قاطی شده و دلم را گاه به گاه غمگین و خوشحال میکند. مثل مجنون ها.

زودتر بیا.

من بدون تو. بدون تو حتی شبیه مرده ها هم نه، یکی از آنها هستم.

کودک بی تابی که تنها در آغوش تو آرام میگیرد حالا بدجور گلویم را فشار میدهد.

مثل بغضی که مهمان همیشگی من است.

بیا و این بغض های سنگین مرا یا بباران و یا بخندان.

همه چیز دست خود توست.


انگار شوق رسیدن به تو بیشتر غم ندیدنت توی روحم رسوخ کرده.

لبخندِ چسبیده به لبهای من!

بیخود خودت را غصه دار نکن.

من کنار توام.

تو مرا داری و غصه میخوری؟.

کاش دق کنم و همچون روزی را نبینم.

من با تو زنده ام

با تو زندگی میکنم

با تو نفس میکشم.

حتی اگر کنارم راه نروی.

حتی اگر چشمهات تا ارتفاع ستاره ها مرا پرواز ندهند.

حتی اگر توی چشمهام زل نزنی و نگویی که کنارم هستی.

حتی اگر دستهایت اینجا نباشند تا اشک مرا پاک کنند.

.

.

.

یک جمله هست که نمیدانم برایت تکراری شده یا نه.

اما من هر بار با تمام وجود بیانش میکنم.

آن هم وقتی که به جز تو هیچ چیز دیگری نمیخواهم.

.

دلتنگ تو هستم. 

بیشتر از همیشه :)


نمیدانم چه چیزی پایم را کشاند این طرفی!

راستش من عادت دارم با غم بنویسم.

حالا این غم یا از دست دادن است یا بدست نیاوردن است یا دلتنگیست یا غم عشق است و یا.

اما امروز حالم خیلی خوب است.

با اختلاف بهتر از همه ی روزهای این هفته.

البته فکر نکنی ناراحتی های روزهای قبلی از بین رفته بودند یا ادامه نداشتند! نه!

خودت که دیدی.

بله. همین نکته ی اصلیست. تو بودی و دیدی.

و مثل یک داروی بی حس کننده چیزی که مرا تا مرز جنون میبرد با وجود تو برایم کمترین درد را داشت. شاید همان را هم نداشت.

نمیدانم این قیاس هایی که از روز اول دیدار با تو و حس کردنِ عشق تو در دلم اتفاق می افتند اصلا درست اند یا نه.

ولی امروز فهمیدم امام حسین (ع) چرا به خدایش گفت چون تو میبینی تحمل میکنم.

یک جور هایی تو را که دوست دارم دارد حالی ام میشود خدا را باید چطوری دوست داشت. مثل تو!

مثل تو که دوست دارم سریعتر کنارت باشم.

مثل تو که دوست دارم بیشتر با تو حرف بزنم.

مثل تو که بی تابم که عاشق من باشی.

مثل تو که با عاشق تو بودن تعریف میشوم این روزها.

لابد خوب است این قیاس ها. قرار است نزدیک شویم به خدا. این قیاس ها مزه ی خدا را دارد میچشاند به من. مثل تو که مطمئنم مرا رها نمیکنی.

عاشقتم.


خوبی ها را هم بنویس عزیز دلم.

از لحظات خوشی که میگذرانیم بنویس.

از لبخندی که روی لبهایمان می آید وقتی همدیگر را می‌بینیم؛

از گرمای دستهای من که ذره ذره دستهایت را گرم میکند و بعد خودش را برای دستهایت لوس میکند و یخ میزند که گرمای دست تو را مزه کند.

از اشکهایی که میریزیم پا به پای هم تا قطره قطره بروند و درزهای دلهایمان را بند بزنند تا محکم تر برای هم بتپد.

از شیرینی بوسه هایمان هم بنویس.

که هر چه از دلتنگی بگوییم و بنویسیم و بخوانیم و در چشمان هم نگاه کنیم، حق مطلب جز به بوسه ادا نمیشود.

انگار قلب من و تو در لبهایمان هم جا خوش کرده!

قلب صورتیِ یخ زده، کنار قلب قرمز آتش بار.

میخواهم بنویسم از لحظات کنار تو نشستن

از نفسهایی که در هوای تو میکشم و درمان است برای قلب خسته ی من

از چشمهای تو که امید زندگی من اند. هر چند بارانی باشد تمام زندگی ام و من دق نکرده باشم.

از آغوش تو که امان نامه است برای تمام شدن نفس کشیدنم.

که اگر نبودی و نداشتمت هنوز مرده ای بوده که میخندید و راه میرفت و هرروز خودش را بیشتر می کشت و امیدوار بود که زودتر بمیرد و تمام شود.

حالا چند ماهی گذشته از بودنمان و من حسابی در دوری تو خاطرات خنده دارمان را مرور میکنم تا کمتر دلم بگیرد.

حالا زودتر دلتنگ هم میشویم و این، گاهی به ضرر هردویمان تمام میشود.

اما من دلگرم تر هم میشوم به قلبِ کوچک تو.

من دلگرمم به بودن تو.

هیچ وقت حتی دور نشو.

من کوچک تر از آنم که دوام بیاورم.


مرد مثل یک کوه است.

یعنی چه؟

یعنی میشود در سختی ها به آن تکیه زد و خستگی در کرد.

یعنی اول هایش سرسبز و خرم است تا در پناهش بازی کنی و هر چه کنارش بمانی و پیش بروی مقتدر تر میشود و سرش برفی تر.

کوه ها از جایشان جم نمیخورند.

همیشه سر جایشان می مانند.

مثل مرد.

کوه ها گاهی چشمه میشوند و اشک میریزند.

مثل مرد.

کوه ها گاهی پایت را سُر میدهند و پایین ترت میبرند. اما همیشه باید دستت را به شانه ی خودشان بگیری تا بلند شوی.

خیلی جاها شنیده ایم که فلانی سر به کوه و بیابان گذاشته.

سر به شانه ی کوه گذاشتن عالمی دارد که کسی که درکش کرده باشد هیچ وقت نمیتواند فراموشش کند.

یک روز یک کوه از دل خانه ی کعبه بیرون آمد تا همه ی ما سرمان را تکیه به شانه اش بدهیم و گریه کنیم، تا دستمان را روی زانویش بگذاریم و بلند شویم، تا بدانیم یک جایی در دل سرزمین عراق یک خانه پدری داریم.

یک روزی هم اوایل تابستان یک کوه دیگر به این دنیا آمد تا من بدانم گریه و خنده و خستگی و شور و نشاطم همه شان خریدار دارند.

تا بدانم میشود ادامه داد.

هنوز.

عزیز دلم. حرف هایی که توی خانه ی پدری با پدر تو زدم را فراموش نکرده ام.

چیزهای زیادی خواستم.

دلم این روزها خیلی خیلی خسته تر از همه ی عمرم میتپد.

و یواشکی توی اتاقم به عکس نیمه کاره ی چهره ی تو نگاه میکنم تا کمی هم که شده آرام بگیرم.

حرف گریه و اشک، تکراریست.

میبوسمت.

روز و عیدت مبارک مرد من.

عاشقتم.


فرموده اند شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد

انگار که امشب برای من شب فهمیدنِ این یک عبارت بود

هر ثانیه صد هزار سال نوری طول میکشد تا برسد به ثانیه ی بعدی. وقتی که قلبت 648 کیلومتر دورتر از خودت بتپد. وقتی چشمهایت زیر یک آسمان دیگر زودتر از خودت به خواب بروند. وقتی غم بپیچد دور نفسهایت و خودت کنار نفس های سنگین خودت نباشی که دست خودت را بگیری و آرامش کنی با امید به اینکه حضورت آرامش است برای کسی که دیگر خود خود توست.

باور کن. شب سختی بود.

دلتنگی ام انگار با دوری فرق داشت

ده درصد وجود دلتنگ بود بقیه ی وجودم داشت از دوری بند بندش از هم باز میشد.

مثل فیلم های ترسناک در تاریکی شب توی تختم هی از درد به خودم میپیچیدم و حتی نمیفهمیدم چِم شده است.

فقط همین را میتوانم بگویم که زودتر فاصله را بکُش.

چون دارد ذره ذره خون مرا در شیشه میکند :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها