معمولا وقتهایی که بزرگتر میشوم، می نویسم.

 

یعنی وقتی دردی به جانم بنشیند یا سردرگم و بلاتکلیف بمانم یا حس کنم بیشتر از ظرفیتم با چیزی مواجه شده ام، اضافیِ آن اتفاق را که در دلم جا نمی شود روی کاغذ میریزم.

 

در این مدت که کنارت بودم حس عجیب و تازه ای را تجربه کرده ام که هنوزم هم برایم مثل یک خوابِ باورنکردنی باقی مانده.

 

غرق شدن.

 

بله. من بارها غرق شدن را با تو تجربه کرده ام.

 

آنهم بدون اینکه در عمرم استخر یا دریا یا حتی وان حمام را از نزدیک دیده باشم.

 

امروز دومین روزیست که با تو حرفی نزده ام.

 

اما خب :) قلبم تحمل اینکه حرفی از تو نشنود یا نخواند را ندارد. پس همه ی حرفهایمان را دوباره از اول خواندم. بارها!. سکوتت انگار به قلبم فرصت مزه مزه کردن عشقت را داده.

من کل امروز را به لبخندت موقع خداحافظی جلوی مسجد روبروی خوابگاه فکر کردم.

 

فردا هم شاید به پلک زدنت فکر کنم. که سرعت ضربان قلبم را با آن تنظیم میکنی.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها