گرگ و میشِ ساعت پنج و نیمِ عصر سرد پاییزی
وقتی که آسمون خاکستری شده و درختا سیاه.
هلال ماه از لای شاخه ها لب خند میزنه
چراغ ماشینا قرمزتر از بقیه ی وقتان و شیشه ها بخار نکرده
ضبط میخونه:
از اینجا میروم روزی.
دستمو بردم توی جیبم و دکمه ی ساعت برنارد رو فشار دادم.
نمیدونم چند سال شد یا چند قرن.
ولی همونجا موندم.
بعد از چند قرن که برگشتم به جریانِ زمان، تو هنوز جمله ت تموم نشده بود.
من ولی آروم شده بودم. آروم آروم.
آروم گفتم بریم کم کم.
آره خب. بعد چند قرن میشد رفت.
درباره این سایت