مثل یک شیشه ی عطر که کسی نباید بویش کند تا ذره ای از آن کم نشود، وقتی نیستی خودم را محکم پتو پیج میکنم و حرفی نمی زنم.

انگار که همه چیز را ذخیره کنم برای روز برگشتنِ تو.

البته نمیدانستم چند روز یا چند ماه یا چند سال دیگر باید توی این پتو بمانم.

به تو که فکر میکنم، به چشمهای تو. دیگر جایی برای شک نمی ماند.

چشمهای تو تا انتهای روح من را رفته و بازگشته است.

یک رنگِ طلایی از دوتا خورشیدِ روی صورتت ، روی تمام دیوار های اتاق های روحم پاشیده شده.

دخترک آبی. با گردِ طلاییِ چشمهای تو.

از تو چه پنهان شبها که صدایت را توی گوشم میگذاشتم تا آغوشت را شبیه سازی کرده باشم کمی میترسیدم. از این که حواسم نباشد و بوی عطرت فرار کند از دستم.

حواسم نباشد و دلم به کم کم بوییدن عطرت عادت کند.

حواسم نباشد و مست شدنِ از تو را یادم برود.

حواسم پرت شود و دلم به مزه مزه کردنت عادت کند.

می ترسیدم که دیگر درد نکشم.

میترسیدم که پر پر زدنم برای دوباره دیدنت را یادم برود

پتویم را اینبار محکم تر دور خودم پیچیدم. از سرمای نبودنِ تو.

یادم افتاد که میگفتی در عاشقی هر چقدر هم لباس گرم بپوشی گرمت نمیشود. چون آنی که باید باشد، نیست. راست میگفتی.

بعد دلم برای دستهایت لک زد که گرم شدنشان مرا به زنده ماندن امیدوار میکنند.

دلم میخواهد برای همیشه توی دایره ی تو بمانم. خودم و تو. تنها. تن ها.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها