چشمهای تو دوتا کوره ی مذاب اند

 

و من ، هربار، تویشان گیر می افتم

 

و غرق میشوم.

 

مثل وقتی که

 

وسط یک شیطنت کودکانه

 

ناگهان مادرم مچم را گرفته باشد،

 

روبروی چشمان تو هم زبانم قفل میشود.

 

بعد یکهو زمان می ایستد

 

مثل این که دکمه ی ساعت برنارد را فشار داده باشم.

 

و من سالها و قرن ها به تو خیره میمانم

 

بدون این که تو زمان را حس کنی و چشمهایت خسته شوند.

 

بعد از چند قرنی که به چشمهایت خیره ماندم دوباره برمیگردم به این دنیا و این بار

 

نه میدانم آن روز چند شنبه است

 

و نه یادم مانده ساعت چند بود.

 

بعد تو نگاه شرم زده ات را از من میگیری و به چیزی خیره می شوی.

 

یک بار به ساعت

 

یکبار به مترو

 

یکبار به کفشهایت

 

یک بار به لبهای من.

 

و من کودکانه هر بار یکی از سه تا آرزوی چراغ جادویم را عوض میکنم که کاش ساعت بودم و زمان را جوری که تو میخواستی نشان میدادم

 

یا مترو بودم و تو را جایی که دوست داشتی می برد

 

یا کفش بودم و خودم بندهای خودم را میبستم که تو خم نشوی

 

یا لبهای خودم بودم و میبوسیدمت.

 

بله. از لبهای من جز بوسیدن تو کار دیگری برنمی آید.

 

نگاهت را میگیری و فکر من که قرنهاست روی آن دوتا خورشید زندگی کرده ام را هم نمی کنی. :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها