میخواستم امروز از دستهایت بنویسم.

 

پنجره باز بود و یکهو سردم شد.

 

فکرم رفت سمت نفس های گرمت.

 

تصمیمم عوض شد!

 

داشتم فکر میکردم چرا بعد از آن شبی که با هم گذراندیم هنوز قبل از خواب به آن شب فکر میکنم.

 

یاد حرف خودت افتادم که گفتی کسی که سوار ماشین مدل بالا بشود دیگر در پراید لذت نخواهد برد.

 

خب معلوم است اگر یک شب را تا صبح در آغوش تو و کنار دم و بازدمِ امیدبخشت سپری کرده باشم دیگر این خوابها مزه نخواهند داشت.!

 

معلوم است که گوشم تا زمزمه ی عشق تو را به قلبم مخابره نکند هرروز یک جور برایم ادا در می آورد.

 

معلوم است که دستهایم بی رمق کنار بدنم آویزان می شوند.

 

معلوم است که لبهایم نمی خندند.

 

حس میکنم از یک خواب خیلی شیرین بیدار شده ام :)

 

حس وحشتناکیست.

 

اما نمیگذارم قلبم بترسد. هیچ وقت. چون تو هستی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها