یک روزی هم رسید و یک نفر آمد و دو زانو کنارمان نشست، بعد سرش را کج کرد و توی چشمهایمان زل زد، نم اشک را که دید چشمهایش لرزید و بعد گفت که او هم مثل دل ما دلش تنگ است، گرفته است، غصه دارد.

بهمان گفت صبر کنیم.

از شما چه پنهان این روز ها همه بهمان میگفتند صبر کنیم.

اما هیچ کس قبل از گفتن چشمهایش نلرزیده بود.

اما قبل از گفتن هیچ کس دل ما نلرزیده بود.

از آرامشی که گرفته ایم ترس برمان داشته که این بار نکند پیرتر شویم.

فرار کردیم.

انتظار را به ترسِ نشدنش ترجیح دادیم.

حس میکنیم خدا نگاهمان کرده.

الحمد لله :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها